بحث كوچولو+گردش نصفه روزه+خرابكاريه من


با تو عشق اغاز شد

چه كسي ميخواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد

توضيح نوشت 1 : كلي نوشتم پريد 

سلام سلام سلام.همه ي اونايي كه الان دارن پستم رو ميخونن خـــــــــــــــــــوش اومــــــــــــــــــــــديد. اومدم كه از شب پنجشنبه تا ديشب رو بنويسم.شب 5شنبه اقايي كيك خريد و اومد و مامان رو سورپرايز كرديم .البته دوست بابام كه خانومش با مامان اقايي هم رفقيه هم اومده بودن كه رفتن اتاق مامانبزرگم و بعد هم رفتن و بعد مامانم كيك رو بريد و ارزوهاشو گفت و با چايي و ميوه و .. خورديم.بعد هم اقايي رفت كه يكي از طلبكاريهاشو از دوستش بگيره.ميبينيد تورو خدا دوستش بهمون بدهكاره اونوقت ما بايد بريم دنبالش.بعدم كه بايد از حساب بابام واسه بابام پول برداشت ميكرد.بهش ميگم اقايي نيم ساعت بيشتر طول ميكشه.اقايي جواب ميده اوووووووووووووووو نيم ساعت؟نه بابا زودتر ميام و نتيجه اش اين شد كه ساعت9.35 رفت و 10.40 اومد.بعد هم چون من يه وقتايي يهويي دلم ميگيره دلم ميخواست باهاش درد دل كنم كه حوصله نداشت اقايي.منم دل نازك زودي زدم زير گريه.اقايي هم انگار نه انگار كه خانومش داره گريه ميكنه بعد نيم ساعت يكي دو كلمه گفت كه ارومم كنه منم اروم نشدم . اقايي هم عصباني شد و گرفت خوابيد.
صبح جمعه هم سر صبحانه دپرس بوديم بعد هم اقايي بدون اينكه ازم خداحافظي كنه رفت خونشون.البته مامانم اينا تو حياط بودن و نديدن كه اقايي از من خداحافظي نكرد.بعد يكي دو ساعت مامان اقايي زنگيد و من رو رسما نهار دعوت كرد خونشون.منم گفتم از تو خونه موندن بهتره قبول كردم واقايي اومد و رفتيم.اونجا همه بودن و مامان و باباي اقايي هم قرار بود يكشنبه برن مسافرت خونه دخترشون.شب يلدا هم نيستن .اونجا عكسايي رو كه اقايي با خواهرزادش گرفته بود رو ديدم و كلي حرص خوردم كه من تو خونه دپرس نشسته بودم اونوقت اقا واسه من عكس ميگيره.بعد نهار هم دوستمون اومد دنبالمون و رفتيم بابلسر.دوستم هم با شوهرش قهر بودن يه جورايي يعني از دست هم ناراحت بودن.تو راه اقايي همش با گوشيه دوستش و اكانت دوستش تو ف ي س بوك بود و منو بيشتر ناراحت ميكرد.البته اينم بگم خونه ي مامانش كلي هوامو داشت اما من انتظار داشتم ازم معذرت خواهي كنه.بالاخره رسيديم و اول اولش اقايون رفتن نون لواش خريدن اخه هوسشون شده بود!!!بعد هم دو پاكت تخمه خريدن و رفتيم لب دريا.البته دوستم هم سر قضيه اينكه يه جا واستيم بريم دستشويي دوباره با شوهرش بحث كرد يه كوچولو!!!لب دريا هم خيلي سرد بود اولش قرار شد چادر بزنيم اما پشيمون شديم و  نمونديم رفتيم يه قهوه خونه رو اب بود كه نشستيم وچايي قليون و تنقلات.اقايي هم جبران اين چند وقت رو كرد و حسابي قليون كشيد.كه بماند اخرش هم سر درد شد.بعد هم رفتيم يكم تو فروشگاه ها دور زديم.به غير از خانه و كاشانه اي كه رفتيم پرشيا و ايران كتان خيلي گرون بودن.يه بلوز تو خونه اي استين كوتاه رو ديدم كه بود 85 تومن!!!!!!!!!!!من از خانه و كاشانه يه نمكدون پسنديدم كه اقايي برام خريد.دوتايي خوشمون اومده بود.بعد هم كه من تو پرشيا خرابكاري كردم. راستش داشتيم دور ميزديم كه يهو يه مغازه ي هلو كيتي ديدم.منم عاشقشم و رفتم تو.هنوز نرسيده يه ليوان رو ديدم كه زير ليوانيش رو گذاشته بودن روش.منم فكر كردم سفته ديگه تا ليوان رو برداشتم زير ليوانيش افتاد شترق شكست!!!!!!!!!!همه برگشتن و همچين نگاه ميكردن كه انگار من يكي رو چاقو زدم.صداي خنده ي يكي دونفرشون هم ميومد كه من واقعا تاسف خوردم كه چنين مردمي داريم.همه شعور و فرهنگ در حد صــــــــفر.بلافاصله اقايي گفت اشكال نداره عزيزم فداي سرت.يه اتفاق بود بعد هم تيكه هاي ليوان رو برداشت ورفت كه حساب كنه.من ديدم كه نوشته بود 17 تومن اما وقتي از اقايي پرسيدم گفت3 تومن بود كه من ناراحت نشم.بعد هم مرده ليوان رو برامون تو جعبه گذاشت و رفتيم.اگه بدونيد اون لحظه كه ليوانه شكست من چطوري شدم.اگه اقايي نبود ميزدم زير گريه.خدا رو شكر دوستمون جاي ديگه سرشون گرم بود و با ما نبودن.اقايي هم هيچي نگفت و بازم ازم خواست كه ببينم چيزي نميخوام كه من نخواستم و زود رفتيم.تمام تنم ميلرزيد تا10 دقيقه.به دوستمم گفتم كه ليوان رو اقايي برام كادو خريده.بعد هم رفتيم لبو خورديم و باقلا.بعد هم ايس پك و ذرت مكزيكي(حال ميكنيد اشتها رو؟) البته اينم بگم كه من ايس پك برداشتم اقايي ذرت رو كه باهم خورديم.بعد هم يكم تو خيابون ها دور زديم و بارون ميزد.اقايي هم سر درد شد كه دوستش رفت واسش قرص خريد وخورد و بهتر شد.بعد هم رفتيم پيتزا پارك لب ساحل بود كه من سانديچ چيز برگر خواستم اقايي هم ميني پيتزا.دوستمون هم دوتاش همين سانديچ رو سفارش دادن.من و اقايي هم پيتزا خورديم هم ساندويچ.بعد هم كه خواهر شوهر دوستم به داداشش زنگيد و گفت كه زندايي فوت كرده و....بعد هم دوستم ناراحت شد كه چرا خواهر شوهرم زنگيد ميدونستن ما بيرونيم نبايد الان ميگفتن(زنداييه خيلي پير بود)ميزاشتن وقتي برگشتيم كه دوباره يكم بحث شد بينشون.تو راه هم دوستم گريه كردكه كسي نفهميد جز من.البته شايدم فهميدنو چيزي نگفتن.شوهرش هم همش ميزد تو فرمون ماشين. تو راه يه پرايدي هم ديديم كه حركات كاملا خطرناك و از نظر من بي فرهنگي انجام ميداد.يه تصادف هم تو كمربندي ساري ديديم..بارون شديدي ميزد.خلاصه رسيديم خونه و تموم شد خوابيديم
اي كاش خودمون ماشين داشتيم دوتايي ميرفتيم.با اينكه دوست صمييمونن اما خب همين بحث ها و ناراحتي ها نميزاره اون اندازه اي كه بايد خوش بگذرونيم.ايشالله كه زودي عروسي كنيم و ماشين بخريم دو تايي با هم بريم مسافرت.ادامه هم عكسهاي ليوان و نمكدون رو گذاشتم

====================

توضيح نوشت 2:اقايي ساعت 9.40 امشب رفت سربازي واسه پست.وقتي راجب خونه ي ايندمون باهاش حرف ميزدم ميگفت  خانمي يعني ميشه؟؟؟؟؟؟؟؟من ديگه بهش فكرم نميكنم.خسته شدم.

هر كسي كه اينجا رو ميخونه برامون دعا كنيد. ازسال88 تا حالا عقد بودن  خيلي سخته.فردا ميخواد با رييسش صحبت كنه كه انتقالش بدن دريا.دعا كنيد كه قبول كنن. يا امام رضا.خودت ضامنمون بشو.



 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
رمز داره

نظرات شما عزیزان:

سمیرا
ساعت0:28---26 آذر 1391
عزیززززززززززززززززززززززززززز زززززززززه دلم مرسی که اومدی پیشمون

ایشالله زود زود به هم برسین و برین زیر یه سقف

راستییییییییییی عباس آباد خیلی خوشگله خوش به حالتون که نزدیکیدددددددددد
پاسخ:مرســـــــــــــي سميرا جان.با نظرت خيلي خوشحال شدم.انيسا رو ببوس


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ شنبه 25 آذر 1391برچسب:,سـاعت 9:47 بعد از ظهر نويسنده خانمي| |

khanoomi